تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
دفاع مقدس و آدرس
mabar.LoxBlog.com لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
کتاب «همه دوستان من» مجموعه خاطرهای است که توسط غلامرضا قلیزاده تدوین شده است دربردارنده یازده تا نوزده سالگی فرج محمد قلیزاده است؛ رزمندهای که در کنار بسیجیان لشکر 31 عاشورای آذربایجان شرقی، در زمان دفاع مقدس حضور داشته است.
کتاب «همه دوستان من» مجموعه خاطرهای است که توسط غلامرضا قلیزاده تدوین شده است.
این کتاب محصول چندین ساعت گفتوگو با «فرج محمد قلیزاده» است و غلامرضا قلیزاده این گفتوگوی آذری را ترجمه، تألیف و تدوین کرده و انتشارات سریر با همکاری اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان آذربایجان شرقی آن را به چاپ رسانده است.
ماجرا از آن جا شروع شد که شب قبلش یک گردان از بچه ها، ارتفاعات را دور زده بودند و از سمت چپ رفته بودند آن طرف دشتی که بین ما و دشمن بود و مواضع دشمن را گرفته بودند.
اما دشمن نیمه شب دشمن متوجه شد و نیروی سنگینی را گذاشت سمت چپ و آن منطقه را گرفت.
حالا بچه های ما گیر کرده بودند جلو. فرمانده لشکر هم پشت بی سیم دلداریشان می داد که :«ما تو فکر چاره ایم.»
اما دشت: از خیلی پیش هم ما و هم دشمن آن را پر از مین کرده بودیم. بچه ها بدجوری نگران بودند. صدای شلیک و آتش گلوله از جلو بعد از دشت می آمد و همه می دانستند بچه ها آن جلو چی دارند می کشند.
علی بیشتر وقت ها همین طوری بود. یعنی بدون آن که به کسی توضیح بدهد یا کسی منتظرش باشد کارش را می کرد. آن شب هم تصمیم گرفته بود بدون سحری روزه بگیرد. هر چه هم ازش می پرسیدیم آخر چرا مرد حسابی؟...
تند و تند من و عبد الحسین مشغول به کار بودیم. یکی سر گونی را میگرفت، یکی هم با بیل توش خاک میریخت.
حسین هم گونیها را روی هم میچید.
باصدای سوت هر خمپاره هرسه درازکش میشدیم، بعد میان دود و خاک با خنده بلند میشدیم.
سنگر آماده شد.
چند تا الوار انداختیم روی سقف سنگر و چند تا پلیت هم روی الوارها.
قرار شد عبدالحسین و حسین کف سنگر را فرش کنند و من برم دنبال لودر. لودر در فاصله حدود دو کیلومتری مشغول کار بود. دویدم بهش بگم سنگر ما آماده است و فقط خاک میخواد. هنوز چند متر از سنگر فاصله نگرفته بودم که صدای سوت خمپاره زمینگیرم کرد.
چند نفر از مزدوران عراقی با به دست گرفتن موشکهای آرپی جی رزمندگان به شهادت رسیده به پایکوبی و رقص در کنار پیکر پاک یکی از شهدای گرانقدر مشغول شدند.
مشاهده این صحنه برایم منزجر کننده و تنفرآمیز بود. به سمت یکی از آن مزدوران نشانه گرفتم و با اولین گلوله و به صورت تک تیر او را به هلاکت رساندم.
دومین عراقی با مشاهده بر زمین افتادن همرزم خود برای لحظاتی مات و مبهوت ایستاد. در همین لحظه متوجه فاصله حدود 60 متری تانکهای دشمن با خود شدم.
ساخت پل خیبر توسط رزمندگان جهت دستیابی به جزیره مجنون مقدمهای شد برای احداث جاده خاکی معروفی که حدود 4هزار کمپرسی در ساخت آن حضور داشته و بخشی از هور خاکریزی شد تا اتصال به جزیره آسانتر شود.
گاهی اوقات پل خیبر مورد تعرض هواپیماهای دشمن واقع میشد که به دلیل حضور سامانههای پدافند هوایی مخصوصاً توپهای ضدهوایی حملات هوایی فوق در اکثر اوقات ناکام میماند و هر وقت که صدمهای به پل وارد میشد قطعات آن سریعاً تعویض میشد.
توی بانک که دیدمش،مرتضی رو می گم . سال های گذشته را توی ذهن ردیف کردم...عملیات خیبر...طلائیه، 62 تا 82 می شه 20 سال...82 تا 89 هم 7سال...روی هم 27 سال!؟ گفتم: « می دونی چند سال ندیدمت مرد؟»
لبخند کم رمقی زد؛ لبخندی که عین سال های جنگ، لبش از هم باز نشد!
ـ حال شما خوبه!
درست مثل 27 سال قبل پاسخ داد؛ با این تفاوت که آن زمان 17 سال داشت و صورتش گندمی و شفاف بود. و البته لبخندی که آن زمان هم لبش باز نمی شد اما حس می کردی خنده تا عمق جان و دلش کش دارد! موهای فلفل نمکی اش را خاراند و گفت: « شرمنده، اسمتون رو فراموش کردم...شما؟»
اول بار هر كس از خودش ممكن است بپرسد چرا؟ وقتی لیوان هست این كار غیر بهداشتی را انجام داد؟ آیا میخواست خودش را جلوی دیگران عزیز كند؟ آیا میخواست بر نفس خود غلبه كند؟
حاج ابراهیم همت همان ژنرالی است که روزگاری در سپاه 11 قدر بیش از ده هزار نیروی بسیجی و پاسدار، تحت امر او بودند. اینكه فرماندهای در این جایگاه بگوید: «من در پوتین بسیجیها آب میخورم» چه نكتهای میتواند داشته باشد؟
اول بار هر كس از خودش ممكن است بپرسد چرا؟ وقتی لیوان هست این كار غیر بهداشتی را انجام داد؟ آیا میخواست خودش را جلوی دیگران عزیز كند؟ آیا میخواست بر نفس خود غلبه كند؟
به طور قطع دلیل دیگر این كار میتواند این باشد كه بسیجیها عشق من هستند و نباید كسی آنها را تنبیه كند. به هر حال این كار ایشان در یك زمان و مکان خاص تأثیر بسیار بالایی در روحیه بسیجیان داشته است.
صياد زارعي گفت: بر خلاف دستورفرماندهان؛ تكبير گويان سنگرهاي دشمن را فتح ميكرديم و همين شعارها بود كه لرزه به اندام دشمن انداخت و باعث شكست و فرارشان شده بود.
صياد زارعي از فرماندهان دفاع مقدس توانسته تاكنون در عملياتهاي مختلفي از جمله:«بيتالمقدس، طريق القدس، رمضان، محرم ،مهاباد، والفجر، كربلاي4و 5 » شركت كند وي در بررسي برخي از خاطراتش اينگونه اظهار داشت:
فعاليتهاي انقلابي من از شهرستان محل تولدم «اقليد فارس» شروع شد و در كنار مادربزرگم كه به طور مخفي اعلاميهها و نوارهاي امام خميني(ره) را تكثير و منتشر ميكرد فعاليت ميكردم.
شهید احمد کاظمی به روایت سردار سرلشکر قاسم سلیمانی
هیچ وقت تصور نمیکردم که در مورد احمد بخواهم حرفی بزنم. با آن که چندی گذشته من باورم نمیشود که احمد شهید شده است. ما خیلی به هم نزدیک بودیم، خصوصاً بعد از جنگ بیشتر به هم نزدیک شدیم. علتش هم غربتی بود که ما بعد از جنگ پیدا کردیم یعنی همین احساس یتیمی، یتیمی نه از این باب که همه میگویند، بلکه از باب این که انسان از یک راهی باز میماند، احساسی مثل این که جا مانده و باز مانده است به او دست میدهد.
هر چند احمد به آرزویش رسید اما واقعاً حیف شد. او میتوانست یک جنگ بزرگ را فرماندهی کند، مدیریت کند و شهید بشود. شاید مصلحت الهی همین بود و همین درست بود. این را ما نمیدانیم ولی آنچه میدانیم این است که احمد میتوانست خیلی کارهای بزرگی بکند.
صباح پیری یک امدادگر جانباز است. پس از قطعنامه، شبیه آدم هایی شده بود که به تازگی بیکار شده اند و به همان اندازه دلخور.در همان روزها دفتر ادبیات و هنر مقاومت به «صباح» پیشنهاد کرد تا خاطرات هفت ساله جبهه اش را بگوید. او هم شروع کرد و با حوصله 32 نوار یک ساعتی را پر کرد.
همه آن نوارها، جمله به جمله روی کاغذ نشستند و پس از آنکارد شدن، «نشانه های زخمی خاکریز» را در ردیف کتاب های جنگ قرار دادند. کتابی خواندنی و جذاب که در صفحات اولیه آن آمده:
«بالاخره سه اورژانس تکمیل شد... غیر از این زیر کوه بمو بیمارستانی بود بسیار مجهز... یکی از افرادی که تلاش زیادی در ساخت این بیمارستان کرد، از بچه های مهندسی- رزمی لشکر بود. نام این فرد را اول بار از زبان حاج مجتبی عسکری شنیدم. یک بار که میهمان چادر مهندسی- رزمی بودم، نصف شب نماز شب او را دیدم. همه بچه ها یک زبان می گفتند که او رفتنی است. تلألو اشک هایی را که می ریخت هنوز هم در آیینه ذهنم می بینم. نام او «پیری» بود و اولین شهید والفجر 4.
به رختخوابها تکیه داده بود . دستش را روی زانوش که توی سینهاش کشیده بود ، دراز کرده بود و دانههای تسبیحش تند تند روی هم میافتاد . منتظر ماشین بود ؛ دیر کرده بود .
مهدی دور و برش می پلکید . همیشه با ابراهیم غریبی میکرد ، ولی آن روز بازیش گرفته بود . ابراهیم هم اصلاً محل نمیگذاشت. همیشه وقتی میآمد مثل پروانه دور ما میچرخید، ولی این بار انگار آمده بود که برود .
خودش می گفت « روزی که من مسئلهی محبت شما را با خودم حل کنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بیعاطفهای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تکان نمیخورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.
بسیجی رزمنده علی اصغر محمودنیا معلم اسدآبادی در شهریور 60 ،در بیمارستان پادگان ابوذر جبهه سرپل ذهاب دلباخته یکی از پرستاران – پروانه شماعی زاده – می شود . قرار و مدار ازدواج گذاشته می شود .
پروانه و علی اصغر قرار است بعد از عملیات آتی به قم برگردند و پروانه به حوزه علمیه برود . علی اصغر به معلمی ادامه دهد .
عملیات 11 شهریور - رجایی و باهنر- در سرپل ذهاب انجام می شود .علی اصغر و 12 تن از دوستانش مفقودالاثر میشوند . پروانه منتظر جنازه و یا خبر اسارت علی اصغر می شود . در یادداشت های شخصی اش نوشته که در خواب شهید رجایی به او گفته علی اصغر پیش ماست و باغی خرم را به او نشان میدهد.
11 ماه بعد دشمن از ارتفاعات سرپل ذهاب عقب نشینی می کند و پیکر پاک علی اصغر محمودنیا و دوستانش به دست میآید. پروانه پیکر علی اصغر را در روی ارتفاعات قراویز سرپل ذهاب شناسایی میکند. به درخواست پروانه پیکر علی اصغر در کرمانشاه دفن می شود.
... پروانه هم در 18 اسفند 66 در بمباران هوایی شهر کرمانشاه به شهادت می رسد.
در آن اطراف( فكه) پنجاه شهید پیدا كرده بودیم. فكر می كردیم كه دیگر چیزی نباشد. دوروبر را هم كه كندیم، دیگر به چیزی بر نخوردیم و این نشان دهنده این بود كه دشمن پیكر شهدا را در یك جا جمع كرده و چه بسا دوربین های وحشت زدگان صدامی استفاده تبلیغاتی نیز از این صحنه ها برده باشند.
اطراف ارتفاع 112 بود و در گوشه ای یك كامیون ایفای عراقی سوخته بود. در كنارش تل خاكی ایجاد شده بود كه مقدار زیادی آت و آشغال میان آن به چشم می خورد.شنی پاره شده تانكی از میان خاك ها بیرون زده، چند لاستیك نیم سوخته ماشین و دیگر وسایل منهدم شده جزو تل خاك بودند.
«محمد رضا كاكا» از بچه های تهران، كه خدمت سربازی اش را همراه ما در تفحص می گذراند، با نگاهی مشكوك به تل خاك نظر می كرد. كلید كرد كه الاّ و بلاّ اینجا را بكنیم. هر چه گفتیم كه اینجا فقط مقداری آشغال و وسایل جمع شده و بعید است اینجا شهید باشد، نمی پذیرفت.
داشتیم برای حمله آماده میشدیم. هر كس به كاری مشغول بود. یكی وصیتنامه مینوشت. دیگری وسایلش را آماده میكرد و آن یكی وضو گرفته و به لباس و صورتش عطر میزد. فرمانده نگاهی به جبّار كرد و گفت: آقا جبّار شب حمله اسها!
جبّار خمیازه كشید و گفت: میدانم.
ـ نمیخواهی یك دست به سر و صورتت بكشی؟
ـ مگر سر و كلهام چشه؟
علی خنده كنان گفت: منظور فرمانده، موهای نازنین كلّه مبارك شماست!
جبّار با اخم به علی نگاه كرد و گفت: سرت به كار خودت باشد. صلاح مملكت خویش خسروان دانند!
دیگر نه فرمانده و نه كس دیگر حرفی زد. این جبّار از آن موجودات عجیب روزگار بود. با آن قد دراز و بدن لاغر و سر و وضع ژولیده، اگر میدیدیش چه فكرها كه دربارهاش نمیكردی. اما انصافاً در جنگیدن رو دست نداشت. شجاع و دلیر و بیكلّه! اما مشكل اصلی واقعاً كلّهاش بود! همیشه خدا موهایش ژولیده و پس كلّهاش موها شاخ شده بود! بیانصاف نمیكرد یك شانه به آن موهایش بكشد كه یك دستهاش به طرف شرق و دسته دیگر به سمت غرب بود. به حرف هیچ كس هم تره خرد نمیكرد.
پسرکی بودم کوچک به مجنون گفتم زنده بمان . چگونه مجنون مجرم به عشق را شلاق می زدند .مجنون آرام و بلند و بی قرار فریاد می زد لیلی ، لیلی ، لیلی ...
آن سو تر در زندان خانه پدر در خلوت دل خویش لیلی در آتش عشق مجنون می سوخت و به هر ناله مجنون که به گوشش می رسید زخمی بر تن لیلی نقش می بست لیلی بیقرار آرام بلند با سوز دل در خلوت دل خویش از عمق جانش فریاد می کرد: "به مجنون بگوئید زنده بماند"
عشق های کودکی اغلب کوچکند . بزرگتر که شدم عشق هم در من رشد کرد و من چون مجنون بی قرار در پی یار خویش بودم از خاطره مجنون، دل به خطر زدم رفتم جنگ . شش ماه در کوه های بلند و سرد کردستان در کوچه های اضطراب و وحشت در کمین های پی در پی روحم آنقدر بزرگ شد که دیگر نمی توانستم ببینم من فقط شانزده سال دارم .خیلی بزرگتر از خطر سنم بالا رفته بود .دیگر مرد میدان جنگ و نبرد بودم.
سال 1332 ه . ش نوزادی به لطافت و طراوت شبنم های سحری در شهر کرمان زندگانی را آغاز نمود.
او از کسانی بود که محیط فاسد زمان محمدرضای ملعون نتوانست او را به ورطهی فساد بکشاند و عقیده و ایمانش را مختل نماید.
از آن دسته انسانهایی که راهی به سوی روشنایی تفکر و تدبر گشودند. اما تلاش برای کسب معاش نتوانست وی را از ادامه تحصیل منع کند و توفیق پیدا کرد که تحصیلات خود را تا دیپلم ادامه دهد و استخدام نیروی هوایی گردد و با سمت اپراتور رادار مشغول بکار شود.
مدتی آنجا شاغل بود ،اما بهدلیل فعالیتها و تبلیغات مذهبی مجبور شد که از نیروی هوایی استعفا دهد تا بتواند گستردهتر عمل نماید ولی استعفایش را قبول نکردند و بالاجبار فرار کرد.
بعد از دو هفته دستگیر و به مدت یک سال در زندان قزل قلعه زندانی شد. با پیروزی انقلاب آزاد گردید . بعد از انقلاب برای تشکیل کمیته انتظامات کرمان ، تاسیس شعبه سازمان تبلیغات اسلامی و تشکیل کلاسهای عقیدتی و علوم قرآنی زحمات زیادی کشید. از سال 59 به خدمت آموزش و پرورش در آمد و در کنار تدریس، همکاری خود را با صدا و سیمای مرکز کرمان آغاز نمود.
فهمیدم که دیگر باید غزل خدا حافظی را بخوانم .دفتر چه یادداشتم را در آوردم و شروع کردم به نوشتن وصیت نامه: این آخرین برگ از خاطرات من است .در این ساعات پایانی عمرم در زیر این آسمان کبود در بهاری خون بار از پیشگاه خدا برای همه کوتاهی هایم استغفار می کنم
شب ها نگهبانی و پاسبخشی و صبح ها توی سنگر و استتار و خاطره نویسی کارمان شده بود .یک روز علی رغم اینکه گفته بودم کسی تردد نداشته باشد سر و صدای گفتگوی چند نفر از بیرون به گوشم خورد .سرم را از سنگر بیرون آوردم و دیدم یکی از بچه های اطلاعات عملیات لشکر به همراه حاج محمد کوثری فرمانده لشکر و دو تا از بچه های مهندسی راست راست در روز روشن آمده اند بازدید خط و کمین ها.سلام علیکی کردیم و از صحبت هایشان متوجه شدم که تصمیم دارند خاکریزی دو جداره از دامنه تپه مقابل در دشت مشرف به دریاچه دربندیخان تا کمین ما ایجاد کنند.
از سوز سرما که تا مغز استخوان هایم نفوذ کرده بود، بالا و پایین می پریدم که برادرم حسن صدایم زد:
- محمد... محمد...
با چشمان گشاد شده و دهان باز نگاهش کردم.
مانده بودم آن همه تحمل را از کجا آورده و چه وقت می خوابد! از روزی که به منطقه آمده بودم، شبی نبود که بیدار نمانده باشد.
- چرا ایستاده ای و نگاهم می کنی؟! هایی تو دستهایم کردم و به طرفش دویدم. رو پا بند نبود. کوله پشتی به دست، جلو سنگر فرماندهی قدم می زد. می دانستم قرار است قبل از شروع عملیات والفجر مقدماتی برای شناسایی به منطقه برویم. بی حرف، روبه رویش ایستادم.
اسفند سال 60 بود؛ یعنی درست یک سال پس از شهادت عمویم، من در پادگان «المهدی(عج)» چالوس، یک لحظه از اتوبوس چشم برنمیداشتم. نیروها یکییکی سوار اتوبوس میشدند و من هم چون کبوتری پر و بال بسته، برای رهایی از قفس و رفتن به جبهه لحظه شماری میکردم.
وقتی میخواستم سوار اتوبوس شوم، زمزمههایی شنیدم، میگفتند: «در کردستان، پاسداران و نیروهای بسیجی را سر میبرند و سر آنها را برای خانوادههایشان میفرستند.»
بعضیها بدون این که چیزی بگویند، از اتوبوس پیاده شدند. اتوبوس میخواست به راه بیفتد و هر لحظه ممکن بود من با آن جثه کوچک و نحیف، نتوانم خود را از میان کسانی که داشتند سوار میشدند و آنهایی که داشتند پیاده میشدند، به داخل اتوبوس برسانم. همان موقع شنیدم که به راننده اتوبوس گفتند: «با همین تعداد نیرو که سوار شدهاند، حرکت کن.»
- فاو بود ، عملیات،گردان خط شکن از لشکر 25 کربلا ، بچه های بسیجی منتظر رمز عملیات ،رمز که خوانده شد بچه ها دل به خطر زدن، توی معبر خوردن به مانع ، سیم خار دار ،حلقوی به هم پیچیده ، نه فرصت باز کردنش بود نه میشد تحملی برای فکر کردن نیز وقتی نبود ، همهمه ای بود در دل ها ، شوری در سر ،چه باید کرد .
فرمانده فکر می کرد بیسیمچی ذکر میگفت بچه های دعا میخواندند . هر دم خیلی در پندارشان میدوید .
باید که در لحظه تصمیم گرفت .یکی از رزمنده ها با پشت خوابید روی سیم خاردار بچه ها روی شکمش را لگد میکردن و رد میشدن نفر آخری خودش بود رزمنده از تنش خون میریخت . پل شد رزمنده بسیجی تا رها شوند از خصم دشمن زبون .
دیروز پل میشدیم از سر دلدادگی برای رهای ؛ امروز نردبانمان میکنند برای خود نمائی
چند سال پیش که تازه اومده بودم اطلاعات عملیات، یکی از بچه ها بهم گفت: فلانی خودت اومدی اطلاعات عملیات یا فرستادنت ؟ عاشقی یا دیونه ؟ گفتم: یعنی چی؟ گفت: کسی که می یاد اطلاعات عملیات ، یا دیونه شهادته ، یا عاشق حسین . تو کدومشی ؟
من و الهی فکر نمی کردیم ، عملیات شناسایی این قدر پیچیده باشد . خیلی عجیب بود . اروند ، وقتی کنار ساحلش هستی ، فکر می کنی رود در حالت جزر است ، ولی وقتی وسط اروند می روی ، می بینی تازه رودخانه در حالت مد است.
از بویه شماره هشت که در دریا بود و چراغ فانوس دریایی داشت ، تا سکوی الامیه ده کیلومتری فاصله بود . قرار شد آزمایش کنیم ، قایق را به لنگر قایق عاشورا مجهز کنیم ، با قایق تا بویه هشت برویم ، بعد لنگر را در آب بیندازیم ، با غواصی به طرف سکو برویم و بعد از شناسایی به طرف قایق برگردیم .